نگاهی به من انداخت و پرسید : چند سالته؟
به سختی اب دهانم را قورت دادم و پاسخ دادم هنوز 20 سالم نشده!
با بی اعتنایی گفت : فکر نکن بچه ای!
چهره ام حالت محزونی به خود گرفت.
گفتم : ولی من فکر می کردم سن کمیه.
با تعجب ابرو هاشو بالا انداخت و گفت : ولی از تو کوچکتر خیلی ها هستند.
با درماندگی گفتم : اجازه می دی برم ؟
خندید و گفت : نه عجله نکن دیگر باید برویم.
لحظاتی بعد دست در دست او بود و از روی سر تمام ادمهای اطرافمان می گذشتیم.
جسم من روی خاک افتاده بود.
پرواز را به خاطر بسپار ..... پرنده مردنی ست.