من مقصر نبودم . چه باید می کردم .
من ادم خوبی هستم . من مقصر نبودم . من حتی سیگار هم نمی کشم .
برای خودم توی فضای شخصی ام نشسته بودم و دائم شخصی تر هم می شدم .
این تنهایی است که مثل مرداب ادم را به درون خودش می کشد .
در حاد ترین حالتش شبیه نویسنده ای مثل کافکا می شوی
که داستان هایی می نوشت که هیچ چیزش به داستان های معمول نمی مانست.
بنابر این تصمیم گرفت در جوانی بمیرد .
و به خاطر همین به بیماری سل مبتلا شد .
بد تر از او زیاد هست . نمونه حادش برای خود من پیش امد .
اوایل موقعی بود که داستان عنب و انگور از
مولوی جلال الدین بلخی را برای چهلمین بار خواندم .
ماجرایی است در مورد سه مرد که وسط بیابان ایستاده اند
و در مورد عنب و انگور و ازوم بحث می کنند .
اول جایش برایم غریب بود .
چرا وسط بیابان .
مگر جا برای بحث های این جوری قحط است .
از عرفان سر در نمی اوردم که .
بعد ها فهمیدم داستان های عرفانی اغلب یک این جور جاهایی اتفاق می افتد .
چون عرفا بیشتر توی بیابان هستند تا توی شهر و بعد فکر کردم خب
اگر بخواهم این چیز ها را درست بفهمم توی شهر نمی شود .
بار سی ام بود که فهمیدم عنب یعنی انگور و
هشت یا نه بار دیگر خواندم تا فهمیدم ازوم هم همان معنی انگور را می دهد .
کلی گیج شده بودم .
خب چرا مولوی یک کلمه را به سه زبان اورده ؟
مگر نمی شد همه به یک زبان بگویند
انگور بخوریم و بعد هیچ کس نفهمد ؟
ان هم ادم هایی که دارند
از اول ماجرا با هم حرف می زنند ؟
یک هو اینجا متفرق و السان می شوند ؟
حالا که فکرمی کنم خنده ام می گیرد . چه می فهمیدم عرفان یعنی چه !
بله همان حوالی بود یعنی داشتم برای بار چهلم این داستان را می خواندم
و هر بار یک اتفاقی می افتاد و نیمه کاره رها می شد
و مجبور بودم از اول شروع بکنم
و بعد ها هم از ان جلو تر نرفتم .
همان روزها بود که رفتم بقالی . می خواستم پنیر بخرم .
گفتم اقا یه دویست گرم پنیر بدهید .
فروشنده یک بسته سفید روی پیش خوان گذاشت
که رویش نوشته بود . چیز فتا اند ..
گفتم اقا چیز نمی خواهم .
یه دویست گرم از همان پنیر معمولمان به من بدهید .
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت انگار مولوی زیاد می خوانی ؟
با بهت گفتم از کجا فهمیدید ؟
گفت : چون هنوز کتاب باز توی دستتان است .
و ادامه داد :تازه معمولا توی این محله با
سر پایی لنگه به لنگه نمی ایند خرید .
گفتم اقا بحث را عوض نکن . من گفتم پنیر بده شما به من چیز دادید .
گفت : دختر جان این فکت هارو ارکی تایپ های انتلکتو ئلی نکن .
اون کتابی که دستت من نوشتم .
بعد کارتی نشان داد که مخصوص استاد یک دانشگاه بود .
به روی خودم نیاوردم و برگشتم .
داشتم کم کم می فهمیدم چرا عرفا خرید نمی رفته اند .
چون مجلس داران مدارس دورانشان دکان دار بوده اند .
ان روز ها تنها کسی که به من پیام کوتاه می فرستاد همین دوستم بود .
پیام هایش را با اسم با مزه یی امضا می کرد که نشنیده بودم .
بانک اقتصاد جدید . هر دو سه روز یک بار پیام هایی می فرستاد
و در ان توصیه های جالبی می کرد .
در مورد زندگی عشق اقتصاد .
جوابش را یکی دو باری دادم .
اخرین بار برایش نوشتم برو خودت را بکش .
عصبانی شده بودم . جواب مرا نمی داد .
دیگر از ان روز به بعد چیزی نفرستاد .
فکر کردم از دستم ناراحت شده است .
کمی پرس و جو کردم .
و چند روزی است به این نتیجه رسیده ام که
ان کلمات یک معنی دیگری داشته است . یا من کمی تند رفته ام .
عذاب وجدان ولم نمی کند .
دیروز کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم
نکند حرف های مرا جدی گرفته است .
و امروز که باز هم پیامی نفرستاد صبرم تمام شد .
اقای قاضی من فکر می کنم
تنها دوستم خودکشی کرده و مقصرش من هستم .
چون نتوانستم دقیقا منظورم
را برای تنها کسی که برایم پیام می فرستاد
توضیح بدهم .
هرچند
چندان مطمئن نیستم شما هم منظور مرا فهمیده باشید .
من مدتهاست به همه چیز شک می کنم .
مطمئن باش و برو.
ضربه ات کاری بود.
دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی.
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت تا ابد مال تو بود.
تو برو٬ برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم زنم.
یه روز یه رشتیه نذر می کنه که اگه حاجتش و بگیره
مادرش و با پای پیاده بفرسته مشهد
________________________________________
اگه بگم دوست دارم
اگه بگم برات می میرم
اگه بگم نمی تونم فراموشت کنم
اگه بگم همه ی زندگیمی
برام پفک می خری؟
________________________________________
دوست دارم چشمهایت را قاب کنم و بر طاقچه دل بگذارم
تا آخرین دلشوره هایم در شیرینی نگاهت محو گردد
_________________________________________
هر موقع خواستی از کسی جدا بشی یادت نره
بهترین راه اینه که بهش بگی برای همیشه خدانگهدار،
شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشکنه ولی بهتر از اینه که منتظر بمونه
__________________________________________
اگر قدر مرحمت الهی را می دانستید
هیچ گاه سر از سجده بر نمی داشتید
(امام جمعه قزوین)
__________________________________________
وزیر دادگستری رو نیگا
____________________________________________
کاش میشد راز چشمان تورا با اشک ماه روی گلبرگ گل سرخی نوشت
یا نگاهت را میان آسمان تا همیشه قاب کرد
____________________________________________
عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب.
حال هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشق نبودم!
______________________________________________
ترکه می ره بانک می گه: اقا کل موجودی منو بدین.
همشو می گیره می شماره می گه:درسته بذار سر جاش
______________________________________________
ترکه هر سه تا بچه هاش دیابت داشتند و بعد از مدتی می میرن.
ترکه به خدا می گه:آخه خدا این ک.. بود به من دادی یا کله قند!؟
________________________________________________
پنج قانون شاد زیستن :
1ـاگر شما چیزی را دوست دارید . از آن لذت ببرید .
2-اگر شما چیزی را دوست ندارید . از آن دوری کنید .
3-اگر شما چیزی را دوست ندارید و نمی توانید از آن دوری کنید آن را تغییر دهید .
4- اگر شما چیزی را دوست ندارید و نمی توانید آن را تغییر دهید آن را بپذیرید .
5-با تغییر دادن نگرشتان نسبت به چیزهایی که آن ها را دوست نمی دارید آن ها را بپذیرید
__________________________________________________
لالا کن کو چولووووووووووووووووووو
یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم
باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین
اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت
کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
نکردن .
شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره ...........................................
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی .
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و ....
خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
ما هم مجبوریم واسه گذران زندگی این کارا رو بکنیم.
بشتابید که پویا نمایی ( انیمیشن ) ایران به ابتذال رفت دوستان عزیز کمک های خود را به شماره حسابی که به حساب پس انداز آقای رفسنجانی لوله کشی شده واریخـــــــــــــــــــــــــت کرده تا در اسرع وقت همهْ دوستان انیمیشنی را زیر پوشش کمیتهْ امداد قرار داده تا باعث فساد بیشتر در مجموعه های کارتونی نشن
با تشکر مجهول
این بار زدم تو جاده خاکی
پریشان پشیمان سر در گریبان همانند غریبان و به رسم بی نصیبان ناله می آید چه ناله جان سوزی این ناله از دل آلوده من است که سر میدهد و می گوید :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
نمی دانم که می مانم یا نمی مانم به هر حال از دوری او میخوانم که هنوز جوانم و هرچه او مرا خواند همانم گرچه از همه چیز ناتوانم واز فراغ تو و شاید از گناهان زیاد ولی هر چه هست همین هست و نمیدانم ، قد کمانم با این فکر و ذکر از دل برده قرارم و از جان برده نشانم و زمزمه دارد زبانم که :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
نیازم است و این دارو دمساز است و نقطه آغازم سکوت اعجازم و سکوی پروازم با او رازم و بی او چه سازم ؟
با دلی سوخته و قلبی شکسته در سوز و گدازم و در تلاطم عشق او ، دمادم و پیاپی این عرصه را به او میبازم و با این حال است آوازم که :
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
از حلقه هستی بیرونم کرد ، با تمام گمراهی او مجنونم کرد ، با همه صبری که داد باز دلخونم کرد ، و با نگاهش مدام افزونم کرد دل ، راحت باش و بگو ...
غلط کردم تو اگر رهایم کنی چه خاکی به سرم بریزم رهایم نکن ای حاجت حاجت مندان و ای امید امیدواران و ای قرار بی قراران و ای دستگیر مستمندان که من حقیقتاً مستمندم ...
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
تا روح بشر به چمگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ، طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا برای مردن جا نیست